دچار مانع شدن. شکست خوردن. بدشانسی آوردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). پیش آمدهای بد برای کسی پیش آمدن. (از یادداشت مؤلف) ، سخن زشت، فحش، سخن بی ادبانه. (ناظم الاطباء)
دچار مانع شدن. شکست خوردن. بدشانسی آوردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). پیش آمدهای بد برای کسی پیش آمدن. (از یادداشت مؤلف) ، سخن زشت، فحش، سخن بی ادبانه. (ناظم الاطباء)
دبه کردن. وادنگ درآوردن. پس از قبول معامله ای بار دیگر افزونی خواستن. زیاده خواستن پس از آنکه قبلاً به امر رضایت داده بود. پس از خریدن چیزی و قطع و فصل بیع از نو خواستن. زیاده خواستن از قرار پیش. جر زدن. دبه درآوردن. دبه کردن. بار دیگر گفتن یا کردن چیزی را. دوباره بر سر مطلبی که آنرا تمام شده گفته بود رفتن. بازگشت به آنکه از آن صرفنظر کرده بود. در بیت ذیل گذشته از معنی مورد اشاره به معنی ظرف روغن نیز ایهام دارد: ای بیوک ابه و کیخای ده دبه آوردم بیا روغن بده. مولوی
دبه کردن. وادنگ درآوردن. پس از قبول معامله ای بار دیگر افزونی خواستن. زیاده خواستن پس از آنکه قبلاً به امر رضایت داده بود. پس از خریدن چیزی و قطع و فصل بیع از نو خواستن. زیاده خواستن از قرار پیش. جر زدن. دبه درآوردن. دبه کردن. بار دیگر گفتن یا کردن چیزی را. دوباره بر سر مطلبی که آنرا تمام شده گفته بود رفتن. بازگشت به آنکه از آن صرفنظر کرده بود. در بیت ذیل گذشته از معنی مورد اشاره به معنی ظرف روغن نیز ایهام دارد: ای بیوک اُبه و کیخای ده دبه آوردم بیا روغن بده. مولوی
عاشق شدن. عشق ورزیدن. عاشقی کردن. شیفته شدن: به این خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی). هرکه می با تو خوردعربده کرد هرکه روی تو دید عشق آورد. سعدی. قضاء لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند. سعدی
عاشق شدن. عشق ورزیدن. عاشقی کردن. شیفته شدن: به این خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی). هرکه می با تو خوردعربده کرد هرکه روی تو دید عشق آورد. سعدی. قضاء لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند. سعدی
سخن چینی کردن. بردن خبر از مکانی به مکان دیگر به جهت نمامی، سعایت کردن. غمازی کردن، اطلاع از امری دادن. کسی را با نقل خبر از امری مطلع کردن: زیرا که درختی که مر او را نشناسی بارش خبر آرد که بود دست نهالش. ناصرخسرو بارت خبر آرد از آب حیوان برگت خبر آرد ز روی حوا. ناصرخسرو. خبر بیاور از ایشان بمن چو داده بوی ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را. ناصرخسرو. خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق وفد منصور همی آید و رفد مرفود. سعدی. ، پیغام آوردن: گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم بمژدگانی. سعدی (طیبات)
سخن چینی کردن. بردن خبر از مکانی به مکان دیگر به جهت نمامی، سعایت کردن. غمازی کردن، اطلاع از امری دادن. کسی را با نقل خبر از امری مطلع کردن: زیرا که درختی که مر او را نشناسی بارش خبر آرد که بود دست نهالش. ناصرخسرو بارت خبر آرد از آب حیوان برگت خبر آرد ز روی حوا. ناصرخسرو. خبر بیاور از ایشان بمن چو داده بوی ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را. ناصرخسرو. خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق وفد منصور همی آید و رفد مرفود. سعدی. ، پیغام آوردن: گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم بمژدگانی. سعدی (طیبات)
پیش افتادن در سباق. گرو بردن. فائق آمدن: تو مرکویی بشعر و من بازم از باز کجا سبق برد مرکو. دقیقی. برده سبق از همه بزرگان سپاه پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ. منوچهری. چه عجب گر برد از باد سبق چون باشد از دعا و ز ثنای تو بر این باره لگام. ظهیرالدین فاریابی. سبق برد خود را تک آهسته دار حسد را بخود راه بربسته دار. نظامی. جمله بر آن کز تو سبق چون برند سکۀ کارت به چه افسون برند. نظامی. سبق برده ز وهم فیلسوفان چو مرغابی نترسد زآب طوفان. نظامی. جمله عالم زآن غیور آمد که حق برد در غیرت بر این عالم سبق. مولوی. نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش گر بشنوی سبق بری از سعد اختران. سعدی (صاحبیه). بچشم خویش دیدم در بیابان که آهسته سبق برد از شتابان. سعدی (گلستان). چو سلک درّ خوشابست شعر نغز تو حافظ که گاه لطف سبق می برد ز شعر نظامی. حافظ
پیش افتادن در سباق. گرو بردن. فائق آمدن: تو مرکویی بشعر و من بازم از باز کجا سبق برد مرکو. دقیقی. برده سبق از همه بزرگان سپاه پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ. منوچهری. چه عجب گر برد از باد سبق چون باشد از دعا و ز ثنای تو بر این باره لگام. ظهیرالدین فاریابی. سبق برد خود را تک آهسته دار حسد را بخود راه بربسته دار. نظامی. جمله بر آن کز تو سبق چون برند سکۀ کارت به چه افسون برند. نظامی. سبق برده ز وهم فیلسوفان چو مرغابی نترسد زآب طوفان. نظامی. جمله عالم زآن غیور آمد که حق برد در غیرت بر این عالم سبق. مولوی. نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش گر بشنوی سبق بری از سعد اختران. سعدی (صاحبیه). بچشم خویش دیدم در بیابان که آهسته سبق برد از شتابان. سعدی (گلستان). چو سلک درّ خوشابست شعر نغز تو حافظ که گاه لطف سبق می برد ز شعر نظامی. حافظ
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صِدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی