جدول جو
جدول جو

معنی سبق آوردن - جستجوی لغت در جدول جو

سبق آوردن
(چَ / چُو لَ / لِشُ دَ)
پیشی آوردن. روی آوردن. درآمدن:
گفت پیغمبر که نفختهای حق
اندرین ایام می آرد سبق.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر آوردن
تصویر سر آوردن
به سرآوردن، پایان دادن، به آخر رساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بز آوردن
تصویر بز آوردن
در قماربازی بد آوردن و باختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبق بردن
تصویر سبق بردن
پیش افتادن در مسابقه، برنده شدن، برای مثال به چشم خویش دیدم در بیابان / که آهسته سبق برد از شتابان (سعدی - ۱۷۶)، گرو بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تب آوردن
تصویر تب آوردن
مبتلا شدن به تب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ آ یَ سَ)
در قمار، نقش بد آوردن. (یادداشت بخط دهخدا). در تداول قماربازان، بد آوردن. بداقبالی آوردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دچار مانع شدن. شکست خوردن. بدشانسی آوردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). پیش آمدهای بد برای کسی پیش آمدن. (از یادداشت مؤلف) ، سخن زشت، فحش، سخن بی ادبانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
بالا آوردن. بزرگ ساختن:
با تو به بیشی صبر در نتوان بست
زانکه به یک روزه غم شکم زبر آرد.
انوری (دیوان چ مدرس ج 2 ص 799)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
دبه کردن. وادنگ درآوردن. پس از قبول معامله ای بار دیگر افزونی خواستن. زیاده خواستن پس از آنکه قبلاً به امر رضایت داده بود. پس از خریدن چیزی و قطع و فصل بیع از نو خواستن. زیاده خواستن از قرار پیش. جر زدن. دبه درآوردن. دبه کردن. بار دیگر گفتن یا کردن چیزی را. دوباره بر سر مطلبی که آنرا تمام شده گفته بود رفتن. بازگشت به آنکه از آن صرفنظر کرده بود. در بیت ذیل گذشته از معنی مورد اشاره به معنی ظرف روغن نیز ایهام دارد:
ای بیوک ابه و کیخای ده
دبه آوردم بیا روغن بده.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خیا تَ)
عاشق شدن. عشق ورزیدن. عاشقی کردن. شیفته شدن: به این خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی).
هرکه می با تو خوردعربده کرد
هرکه روی تو دید عشق آورد.
سعدی.
قضاء لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ تَ)
درنگ کردن. شکیبائی ورزیدن. تأمل کردن. شتاب نکردن:
هر که صبر آورد گردون بررود
هر که حلوا خورد واپس تر رود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ)
سخن چینی کردن. بردن خبر از مکانی به مکان دیگر به جهت نمامی، سعایت کردن. غمازی کردن، اطلاع از امری دادن. کسی را با نقل خبر از امری مطلع کردن:
زیرا که درختی که مر او را نشناسی
بارش خبر آرد که بود دست نهالش.
ناصرخسرو
بارت خبر آرد از آب حیوان
برگت خبر آرد ز روی حوا.
ناصرخسرو.
خبر بیاور از ایشان بمن چو داده بوی
ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را.
ناصرخسرو.
خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق
وفد منصور همی آید و رفد مرفود.
سعدی.
، پیغام آوردن:
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم بمژدگانی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(عَثَ)
موجب علت تب شدن. گرفتار تب کردن کسی را:
به حلوا گرچه طبعت میل دارد
گرافزون خورده باشی هم تب آرد.
(منسوب به نظامی)
لغت نامه دهخدا
(چَهْ کَ دَ)
شتاب. تعجیل. پیش افتادن. خواستن:
بمیدان مکن درشجاعت سبق
بمجلس مکن در سخاوت شرف.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(چَهْ چَهْ زَ دَ)
پیش افتادن در سباق. گرو بردن. فائق آمدن:
تو مرکویی بشعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرکو.
دقیقی.
برده سبق از همه بزرگان سپاه
پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ.
منوچهری.
چه عجب گر برد از باد سبق چون باشد
از دعا و ز ثنای تو بر این باره لگام.
ظهیرالدین فاریابی.
سبق برد خود را تک آهسته دار
حسد را بخود راه بربسته دار.
نظامی.
جمله بر آن کز تو سبق چون برند
سکۀ کارت به چه افسون برند.
نظامی.
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زآب طوفان.
نظامی.
جمله عالم زآن غیور آمد که حق
برد در غیرت بر این عالم سبق.
مولوی.
نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش
گر بشنوی سبق بری از سعد اختران.
سعدی (صاحبیه).
بچشم خویش دیدم در بیابان
که آهسته سبق برد از شتابان.
سعدی (گلستان).
چو سلک درّ خوشابست شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق می برد ز شعر نظامی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(ءِ شُ دَ)
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن:
از این زارترچون بود روزگار
سر آرد مگر بر من این کردگار.
فردوسی.
سر آوردم این رزم کاموس نیز
دراز است و نفتاد از او یک پشیز.
فردوسی.
بدان تا زند بر بر پهلوان
بدان زخم بر وی سر آرد جهان.
اسدی.
چو هر کامی که بایستش برآورد
زمانه کام او را هم سر آورد.
نظامی.
یکی زندگانی تلف کرده بود
بجهل و ضلالت سر آورده بود.
سعدی.
بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را
چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد.
صائب (از آنندراج).
، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن:
رضوان بهشت خلد نیارد سر
صدّیقه گر بحشر بود یارش.
ناصرخسرو.
، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
خارج کردن عرق و خوی. معّرق شدن. مثلا\’ گویند آسپرین عرق میآورد. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : اندر یاد کردن تدبیرهای عرق آوردن، یعنی تدبیر خوی آوردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، عرق کردن. خوی کردن:
عرق بر عارضین آرد چو شبنم.
سعدی.
ضحی، عرق آوردن. امطار، عرق آوردن پیشانی کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جاری کردن آب یا آب چشم (دیده)، جاری کردن چشم آب مخصوص را بی اختیار بسبب کسالت یا پیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر آوردن
تصویر سر آوردن
بنهایت ریسدن بپایا رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابا آوردن
تصویر ابا آوردن
ابا کردن امتناع ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبق بردن
تصویر سبق بردن
در مسابقه پیروز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبق کردن
تصویر سبق کردن
شتاب، تعجیل، پیش افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بز آوردن
تصویر بز آوردن
بد آوردن بد اقبالی آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبر آوردن
تصویر صبر آوردن
درنگ کردن، شکیبائی ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر آوردن
تصویر خبر آوردن
سخن چینی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب آوردن
تصویر آب آوردن
((وَ دَ))
نوعی بیماری چشم که بر اثر پیری یا بیماری آب از چشم روان می گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بز آوردن
تصویر بز آوردن
((~. وَ دَ))
به دست آوردن حداقل امتیاز، بد آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبق بردن
تصویر سبق بردن
((~. بُ دَ))
پیشی گرفتن، پیروز شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبر آوردن
تصویر صبر آوردن
((~. وَ یا وُ دَ))
عطسه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسر آوردن
تصویر بسر آوردن
((~. وَ دَ))
تحمل کردن، سازگار شدن، ساختن، به پایان رساندن
فرهنگ فارسی معین
پیش افتادن، پیشی گرفتن، سبقت جستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد